ساب

ساخت وبلاگ
هر روز صبح یک پادکست نیم‌ساعته‌ی اخبرا بی‌بی‌سی انگلیسی گوش می‌دهم. اگر زمان دوچرخه‌سواری صبحگاهی دارم، هندزفری برگوش نشسته بر زین، رکاب‌زنان گوش می‌دهم. اگر هم سوار مترو هستم توی مترو و همان‌طور ایستاده و یا نشسته. اصلا حوصله‌ی رانندگی اول صبح و یا ماشین سوار شدن را ندارم. چون باید حواسم جمع باشد که به کسی نزنم یا کسی به من نزند و این نمی‌گذارد روی گوش دادن به بی بی سی تمرکز کنم و حس می‌کنم چیزی را از دست داده‌ام. کلا رانندگی و ماشین سوار شدن برای جابه‌جایی در شهر برایم اصلا مطلوبیت ندارد. قصد اولیه تقویت قدرت شنیدار به زبان انگلیسی است. اما خب، از نحوه‌ی روایت خبر بی‌بی‌سی انگلیسی هم خیلی خوشم می‌آید. حواسم به جانب‌داری‌های بی‌بی‌سی هست و این‌که چطور چهارچوب‌بندی می‌کند. سبک گزارش‌هایش این طوری است که یک چند جمله اخبارگو می‌گوید. بعد پاس می‌دهد به خبرنگار بی‌بی‌سی که در آن کشور خاص است. خبرنگارها با لهجه‌ی انگلیسی خاص‌ خودشان جزئیات بیشتری از خبر را می‌گویند. عاشق این لهجه‌ها هم هستم راستش. تبلیغات هم وسطش دارد که گریزی نیست ازشان. یک دلیل دیگر که هر روز سعی می‌کنم بی‌بی‌سی انگلیسی را از دست ندهم این است که هر روز در یک نقطه‌ای از جهان سیاست‌های مهاجرتی محل بحث و جدلند. مثلا خبر امروز این بود که ای.اف.دی آلمان گفته می‌خواهد صدها هزار نفر از آلمانی‌های با پس‌زمینه‌ی غیرآلمانی را از آلمان اخراج کند. تظاهرات‌های میلیونی در شهرهای مختلف آلمان به راه افتاده و خبرنگار بی‌بی‌سی سراغ آدم‌های توی تظاهرات رفته بود و باهاشان مصاحبه هم کرده بود. پیگیری روندهای مهاجرتی و آخرین تحولات بخشی از کارم است. ایران با این وضع از فیلترینگ و دسترسی به اینترنت و ورود و خروج توریست و مسافرت ایرا ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 14:14

توی درس‌های تاریخ به ما گفتند که انقلاب صنعتی باعث رشد و ترقی اروپا شد. سال‌ها طول کشید تا بفهمم که نخیر، یک سری دلایل خیلی مهم‌تر هم وجود داشته. حتی شاید بشود گفت که انقلاب صنعتی هم معلول همین اتفاقات و تغییرات بوده. اما خب، همان ذهنیتی که تلقی‌اش از شهر، ساختن پل ماشین‌رو و اتوبان و تلقی‌اش از پیشرفت و توسعه، ساختن ماشین و سوارش شدن در حد مرگ است احتمالا از پیشرفت غرب هم فقط ماشین بخارش را دیده و فهمیده. همان را هم آورده توی کتاب‌ درسی‌ها تا مردمش هم مثل خودش فکر کنند. اما چیزی که اروپا را جلو انداخت، نظم وستفالیایی بود. بعد از سی سال جنگ‌های خونین مذهبی و قومیتی سران اروپایی در وستفالیا دور هم جمع شدند، قلمروهای خودشان را تعیین کردند،‌ گفتند که دیگر به خاطر مذهب و دین با هم نجنگیم و ملاک مشروعیت‌مان هم همان مردمی باشند که توی قلمروهای‌مان هستند. از آن‌ها مالیات بستانیم و به همان‌ها جواب بدهیم و به همدیگر نپریم این‌قدر. بس است. نظم وستفالیایی، کشورها را به وجود آورد. مفهوم دولت-ملت را به وجود آورد. مفهوم مرزهای دقیق را به وجود آورد. در سایر نقاط جهان هم مرز وجود داشت. اما مرزها دقیق نبودند. سرحدات بودند. یک سری سرزمین‌های میانه وجود داشتند. اما اروپایی‌ها مرز دقیق را به وجود آوردند و دولتی را که با مردم داخل مرزهایش معنا پیدا می‌کرد. اولین کشورها در اروپا به وجود آمدند. کشورها به مدد کار مردمان‌شان قدرت پیدا کردند. با هم وارد رقابت اقتصادی شدند. تولید را افزایش دادند. انقلاب صنعتی را به راه انداختند. برای تامین منابع اولیه به سایر نقاط جهان یورش بردند. نظام استعمار را به وجود آوردند. برای این‌که بین خودشان جنگ نشود سرزمین‌های مستعمره را مرزبندی کردند تا همه جای ج ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 14:14

برای دوستی که دارد می‌رود بهترین هدیه دلار است. یک اسکناس صد دلاری، هر چند ماندگار نیست، اما به دردبخورترین است. به خصوص در سال‌های اخیر که حتی دلار هم دیگر در اختیار ما معمولی‌ها قرار نمی‌گیرد. ولی اوضاع مالی خودم اجازه نمی‌داد که برای حامد دلار بگیرم. حامد یکی از بهترین همسفرهای من بود. حالا که ۴ سال است دیگر در خاک ایران پرسه نمی‌زنم سفرهای‌مان خیلی خاطره شده‌اند. ما با هم قله‌ی بینالود را فتح کردیم، تا گرمای جیرفت رفتیم، دریاچه‌ی وسط کویر لوت را با آسمان پرستاره‌اش به تماشا نشستیم، درخت‌های مقدس زیادی را لمس کردیم، به زیارت پیر شالیار در هورامانات رفتیم و شبی تمام بارانی را در ساحل تبن تاب آوردیم. حامد غرغرو نبود. صبور بود. کسی بود که بعد از ۱۲۰۰ کیلومتر رانندگی یک‌کله که خستگی همه‌ی هم‌سفرها را مگسی کرده بود، سفره پهن می‌کرد، پیک‌نیک را به راه می‌کرد، برنج می‌پخت و شامی شاهانه را برایت فراهم می‌کرد. موضوع می‌انداخت وسط تا من و حمید توی ماشین دقایق زیادی کل کل اطلاعات عمومی بیندازیم با همدیگر و او همان عقب ماشین به کل‌کل‌مان توی دلش بخندد. پایه‌ی کوره‌راه‌ها و جاده‌های ناشناخته هم بود. آن جاده‌ی هایقر تا جم را که سر همه تپه‌کتل‌ها به خاطر ارتفاع پایین کیومیزو باید از ماشین پیاده می‌شد تا کف ماشین گیر نکند فکر نکنم هرگز فراموش کند. یک ویژگی خوب دیگر هم داشت: آدم‌ها را همان جور که هستند می‌پذیرفت. در بند این نبود که چیزی یادشان بدهد یا آزارشان بدهد تا مثلا قوی‌تر شوند. مرد کوه بود و هم‌زمان حواسش هم بود که توی کوه اذیت نشوی. این نبود که فقط راه خودش را برود و تو را یشرکش کند. این که هم‌‌سفر هزاران کیلومتری‌ام حالا دارد می‌رود مسلما برایم ناراحت‌کننده است. یاران چه غر ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 14:14

ایران، سرزمین پروژه‌های مدنی ناکرده است. خیلی از پروژه‌هایی که در جاهای دیگر دنیا، حاکمیت‌ها و ساختارهای مختلف انجام می‌دهند در ایران به امان خدا رها است. شاید در سایر نقاط جهان، دولت‌ها و ساختارهای بوروکراتیک این احساس وظیفه را کنند که باید فلان کار و بهمان کار را برای جامعه‌شان انجام بدهند، اما این‌جا سال‌ها و دهه‌هاست که این گونه نیست. به همین خاطر هر کدام از این بهبودها در ایران روایت دراماتیک پیدا می‌کند. روایت‌هایی که اکثرشان در انبوه تراژدی‌های روزانه مجال بیان پیدا نمی‌کنند. من کتاب «گنجور، قدرتِ بی‌نهایتْ کوچک‌ها- شناخت اجتماعی وبسایت گنجور» را دوست داشتم. چون روایت یکی از پروژه‌هایی بود که شاید در سایر نقاط جهان عادی باشند، اما در ایران به والذاریاتی اجرایی می‌شوند. آرشیو کردن میراث ادبی زبان هر کشوری و به روز کردن شیوه‌های دسترسی به آن، وظیفه‌ی روزمره‌ی دانشگاه‌های برتر آن کشور است. دانشگاه‌های برتر دنیا نه تنها آرشیو زبانی کشور خودشان که آرشیو زبانی خیلی از کشورهای در نگاه اول بی‌ربط به خودشان را هم با دقت هر چه تمام‌تر ایجاد می‌کنند. اما در ایران نه دانشگاه و نه حتی وزارتخانه‌های فرهنگ و علوم و... از عهده‌ی این کار برنیامدند. کاری که «حمیدرضا محمدی» خیلی گام به گام و آهسته و پیوسته از عهده‌اش برآمده و امروز، گنجور به واقع گنجینه‌ی ادبیات کهن فارسی است. کتاب شش فصل دارد، فصل اول داستان کودکی تا پایان تحصیلات دانشگاهی حمیدرضا محمدی را روایت می‌کند. فصل دوم هم داستان شکل‌گیری گنجور را می‌گوید. پسر ساکت روستای سنجان که که پدر واقعی‌اش را هیچ‌ گاه ندید، اما ناپدری‌اش با او مهربان بود. ساکت و درونگرا بود و راهی آهسته را از روستای سنجان تا شهر اراک و بعد دانشگاه اصف ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1402 ساعت: 13:37

۱. در شماره‌ی آخر مجله‌ی «اندیشه‌ی آینده» من و شهروز بخشی از یک مقاله‌مان را منتشر کرده‌ایم. مقاله‌ی ما در مورد تحلیل نگرش مهاجرین افغانستانی به زندگی در ایران از طریق مضمون‌یابی ۱۸ گفت‌وگوی کیفی با آن‌هاست. هسته‌ی مرکزی مقاله در مورد احساس عدم تعلق به ایران در میان دسته‌های گوناگون مهاجر افغانستانی حاضر در ایران است؛ چه آن‌هایی که در ایران به دنیا آمده‌اند و نسل دومی و سومی به شمار می‌روند و چه آن‌هایی که متولد ایران نیستند و شغل‌شان کارگری است. طبیعی است که مهاجران تازه‌وارد و کارگر که هدف‌شان از آمدن به ایران پول در آوردن و بهبود وضعیت خانواده‌شان در افغانستان است چندان حس تعلقی نداشته باشند. اما خب در میان کسانی که در ایران بزرگ شده‌اند، در ایران تحصیل کرده‌اند، در ایران دانشگاه رفته‌اند و اکثریت زندگی‌شان را در این خاک سپری کرده‌اند، احساس عدم تعلق به ایران یعنی که یک جای کار می‌لنگد. توی مقاله‌مان سعی کرده‌ایم از دریچه‌ی دید خود مهاجران افغانستانی دریابیم که چرا خودشان را متعلق به ایران نمی‌دانند. عصاره‌ی مقاله هم نمودار انتهایی آن است که دلایل ابتدایی احساس عدم تعلق به ایران در میان مهاجران افغانستانی را لیست کرده است. البته که اگر به خودم بود، این نمودار را به چند نمودار سیستم‌دینامیکی هم تبدیل می‌کردم تا روابط علت و معلولی و چرخه‌های مثبت و منفی را هم استخراج کنم. روش تحقیق تحلیل محتوای کیفی بود و ترکیب کردن روش‌ها زیاد قابل هضم نبود. ولی خب، اصل داستان همان احساس فاصله‌ای است که وجود دارد.حقیقت این است که خیلی از مهاجرین افغانستانی به خصوص پس از تسلط دوباره‌ی طالبان دیگر خودشان را به افغانستان هم متعلق نمی‌دانند. یادم است توی جریان مصاحبه‌ها یکی از دخترها که بیش ا ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 13:39

راه آیلتس برای من هم مثل بقیه از یک آزمون آزمایشی شروع شد. بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای آزمون دادم. توی رایتینگ نمره‌ام ۴ شد. خیلی برایم برخورنده بود. به نظر خودم متنی که نوشته بودم خوب بود. یک مقاله‌ی کوتاه به سبک همین نوشته‌های سپهرداد نوشته بودم. زور زده بودم خوبی‌ها و بدی‌های دو سمت ماجرا را بیان کنم و خیلی هوشمندانه (!) جایی در میانه بایستم که بگویم جامع‌الاطرافم. سعی کرده بودم دایره‌ی واژگان انگلیسی خوبی را هم به کار ببرم. اما نمره‌ی ۴ خیلی افتضاح بود. بعدها فهمیدم که چون ساختار استاندارد را رعایت نکرده بودم این‌طوری شده. البته بعد از این‌که ساختار ۵ پاراگرافی جستار نوشتن به انگلیسی را یاد گرفتم هم مشکلات زیاد بود. جوری که آخر کار نمره‌ی رایتینگ آیلتس من از ۶ فراتر نرفت. نمره‌ی ریدینگ و درک مطلب و این‌ حرف‌ها خیلی بالا شده بود. اما رایتینگ نشده بود.مقدمه‌ی کتاب «نوشتن برای زیستن» را که خواندم دیدم بدجور با نویسنده‌ی کتاب هم‌دردم و همین من را اسیر این کتاب کرد. کتابی که هر فصلش را با ولع خواندم و هر چه جلوتر رفتم تعداد خطوطی که به نظرم ارزش خط کشیده شدن داشتند بیشتر می‌شد. ماساکو واتانابه توی ژاپن برای خودش کیابیایی داشت و نخبه محسوب می‌شد و دانشجوی خفنی بود. اما وقتی توی آمریکا به دانشگاه رفت اولین تکالیف نوشتاری درس‌هایش همه غیرقابل ارزشیابی شده بودند. مردود شده بود. هر چه هم زور می‌زد که ترفندهای مختلف نوشتن را امتحان کند مگر این‌که کوتاه بیایند و نوشته‌هایش را قابل قبول بدانند بیهوده بود. چند ماهی طول کشیده بود تا بتواند از سطح C به سطوح بالا برسد. راهی بس طولانی و دشوار. بعدها فهمید فرق ماجرا خیلی بنیادی‌تر از این حرف‌ها بوده. نکته‌ای که من هم بعد از خواندن کتاب در مورد ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 13:02

به پله‌های بالایی نرده‌بان بلند آهنی که می‌رسم ترسم می‌گیرد. نردبان زیر پام می‌لرزد. دست‌هایم را به تیرهای چوبی سقف می‌گیرم و خودم را می‌کشم بالا. روی تیر چوبی که می‌ایستم تازه می‌فهمم که گویا من هم ترس از ارتفاع دارم. زانوهایم کمی می‌لرزند و ته دلم خالی می‌شود. اعتنا نمی‌کنم. محکم با دست‌هایم ستون‌های چوبی را می‌گیرم و روی تیرها جابه‌جا می‌شوم. بابا آن طرف دارد کیسه‌ی پلاستیکی را به تیرهای چوبی گیر می‌دهد تا باران‌های هفته‌های آینده چوب‌ها را نخیساند. منتظرم است که کمکش کنم. یک لحظه برمی‌گردم و به منظره‌ی پشتم نگاه می‌کنم. مسحور می‌شوم. روبه‌رویم آن طرف‌تر از خانه‌ی همسایه‌، شالیزارها در افق گسترده شده‌اند. آن انتها،‌ شیطان‌کوه خودنمایی می‌کند و پرهیبی از خانه‌های شهر. به بابا می‌گویم: قرار بود زیر شیروانی هم یک اتاق بیندازید. می‌گوید: آره،‌اندازه‌ی یک اتاق ۹ متری خالی گذاشته‌ایم. پایین که درست شد این را هم درست می‌کنیم.راست می‌گوید. یک لحظه هجوم افکار متناقض امانم را می‌برد. از یک طرف اتاق را خیال می‌کنم که پنجره‌اش رو به شیطان‌کوه باز می‌شود و می‌تواند همان ساحل آرامشی باشد که چند سال است حتی رویایش را هم فراموش کرده‌ام، و از طرف دیگر از خودم می‌پرسم واقعا من به نتیجه رسیدن این اتاق را خواهم دید؟ آیا اصلا در آینده اتاق احتمالی، به شیرینی خیال اکنونم خواهد بود؟خودم هم می‌دانم که چیزهایی که از این دنیا می‌خواهم در نگاه اول چیزهای بزرگی نیست. مثلا همیشه به این فکر کرده‌ام یک اتاق کوچک ولی ساکت برایم کافی است. اتاقی که در آن کتاب‌هایم را بچینم، یک حمام دستشویی کوچک داشته باشد، یک میز کوچک داشته باشد که پشتش بنشینم به خواندن و نوشتن و فکر کردن و فضایی برای پارک کردن ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 13:02

بابام به این بهانه که درخت لی توی حیاط زیادی بزرگ و تناور شده است آن را داد به تیغ اره‌ موتوری چوب‌فروش‌ها و سایه‌اش را از خانه کم کرد. می‌گفت درخته زیاد بلند شده بود و توی بادها احتمالش بود که سنگینی تنه‌اش آن را ریشه‌کن کند. قبول نداشتم حرفش را. چون درخت لی هم‌خانواده‌ی نارون‌هاست و نارون‌ها ریشه‌های خیلی پرشماری در زمین ایجاد می‌کنند. فکر کنم حداقل ۵۰ سال سن را داشت. من عاشق شکوفه‌های وقت بهار درخت لی بودم. چون ارتفاعش زیاد بود شکوفه زیاد داشت. شکوفه‌های درخت لی توی شب درخشش دارند. یک حالت شب‌رنگ عجیب غریبی دارند که شب‌های سال نو را برایم سرشار از حس و حال می‌کرد. سایه‌ی خیلی خوبی هم داشت. در تابستان و پاییز امسال، حیاط‌ و خانه‌مان بی‌سایه شده بود. انگار که نبودنش با اوضاع ایران نیز هم‌زمانی داشت. سر چله‌ی زمستانی بابا رفت و از یک زمین دیگر سه تا درخت ۶-۷ ساله‌ی لی را از بیخ و بن کند آورد کنار تک‌درخت لی از دست رفته کاشت. درخت‌ها از حالت نهال خارج شده بودند. برای خودشان به اندازه‌ی قطر مشت یک آدم تنه داشتند. نونهال نبودند دیگر. گفتم این‌ها به زمینی که در آن ریشه دوانده بودند خو کرده بودند. بعید است که در زمین جدید شکوفه بدهند. بابام هم موافق بود. خودش هم امیدی نداشت که این سه تا درخت جایگزین به شکوفه بنشینند. فقط گفت: کاچی به از هیچی. اگر بشه خوب می‌شه. مهاجرت برای یک نونهال آسان است. اصلا نونهال را خیلی‌ها برای مهاجرت تربیت می‌کنند. توی مشما سیاه نگهش می‌دارند که برود این طرف آن طرف بالاخره یک جایی در خاک ریشه بدواند. اما یک درخت ۶-۷ساله را دیگر نمی‌شد نهال نامید. دیشب که بعد از چند هفته وارد حیاط خانه شدیم، توی نور چراغ جلوهای ماشین، انعکاس شبرنگ‌طور شکوفه‌های سبز سه در ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 18:38